عجب دارم گر او حالم نداند

شاعر : خواجوي کرماني

که مشک و بي زري پنهان نماندعجب دارم گر او حالم نداند
اگر رحمت نمايد مي‌توانديقينم کان صنم بر ناتوانان
گرم او دل دهد ور جان ستانددلم ندهد که ندهم دل بدستش
ز شادي جان شيرين برفشاندبفرهاد ار رسد پيغام شيرين
بجاي چشمه بر چشمش نشانداگر دهقان چنان سروي بيابد
تو پنداري که خونش مي‌دواندسرشکم مي‌دود بر چهره‌ي زرد
که آبي بر لب خشکم چکاندنمي‌بينم کسي جز ديده‌ي تر
که يکساعت ز خويشم وا رهاندبجامي باده دستم گير ساقي
بگو خواجو سلامت مي‌رساندصبا گر بگذري روزي بکويش